خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی قیام عثمان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی قیام عثمان را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. کارگردانی این سریال برعهده متین گونای و نویسندگان آن مهمت بوزداغ، آتیلا انگین، آسلی زینب پکر بوزداغ و اوزان بودور می باشند. ژانر این سریال ترکیه ای تاریخی ، بیوگرافی ، اکشن ، عاشقانه می باشد که در سکانس هایی هم اتفاقات طنز چاشنی فیلم نامه شده است. اسامی بازیگران این سریال عبارتنداز؛ بوراک اوزچیویت، نورالدین سونمز، راگیپ ساواش، ساروهان هونل، اسماعیل حقی، طغرل چتینر ، عایشه گل گونای، آلما ترزیک، امره باسالاک، عبدل سوسلر، ارن حاجی صالح ‌اغلو، اوزگه تورر، بوسه ارسلان، آسلیهان کارالار، اوور اسلان، آچلیا اوزجان، امل دده، ییت اوچان، علی سینان دمیر، شوکت چاپکون‌اغلو، آیشن گورلر، یاشار آیدن‌اغلو، ارن ووردم، جونیت آرکین… .

قسمت ۳ سریال ترکی قیام عثمان
قسمت ۳ سریال ترکی قیام عثمان

خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی قیام عثمان

در حین خاکسپاری آیبرس،افراد عثمان در حال نفوذ به قلعه کوملوجا هستند.بامسی بیگ شمشیر آیبرس را از سر خاک او برمیدارد.آن را سه بار می بوسد و بر پیشانی خود می گذارد.سپس آن را به عثمان می دهد و می گوید تا زمانی که انتقام او گرفته نشده آن را با خود حمل کند.
صوفیا و ندیمه اش با لباس هایی مبدل به داخل غاری خارج از قلعه می روند.در ورودی غار مردی به صلیب کشیده شده و ارباب صوفیا که پیرمردی جادوگر است، در حال قربانی کردن گوسفندی است و از روی شکل اندام های داخلی حیوان،پیشگویی می کند.او از سوفیا راجب پسر ارطغرل سوال می کند.سوفیا پاسخ می دهد:《اون چشم های یک درنده رو داره و مانند پدرش خون به جیگرمون کرده》پیرمرد به سوفیا می گوید که زمان زیادی باقی نمانده و امشب میخواهد جسم تکفور و روح کالونوز متعلق به سوفیا شود.او در حالیکه قلب گوسفندی را در دستش میفشارد می گوید که تقدیر عثمان هم با دوستش فرقی نخواهد کرد.

سوفیا در اتاق خود حالت هفت سیاره را تغییر می دهد.اتاق او پر از مار و عنکبوت و عقرب است.با تغییر ستاره خورشید می گوید:《شوهرمو از آسمان به زمین میاره،ستاره ها این مسیر رو مشخص کردند.》سپس یکی از مارها را برمی دارد و آن را نوازش می کند.درب اتاق به صدا در می آید.ندیمه بانو سوفیا وارد میشود.سوفیا به او می گوید که وقتش رسیده کسانی که یکدیگر را دوست دارند به هم برسند.ندیمه می گوید:《صوفیا اگر نتونیم چی؟》صوفیا به تلخی می گوید:《هلنا،در شان روح هایی که خودشونو وقف پدر مقدس کردند نیست که نفوس بد بزنند،برو دنبال امید بگرد.》
در داخل قبیله گوندوز بیگ برادر عثمان به دوندار بیگ خبر می دهد که عثمان و چند تن از جنگجویان از قبیله بیرون رفته اند.او باز هم از نافرمانی عثمان عصبانی میشود و می گوید که زنجیر او در دست های پدرش است وقتی او برگردد به عثمان درس می دهد و سرجای خود نگهش میدارد.سپس با نگرانی می گوید:《فکر اینکه هر لحظه کجاست و داره چیکار میکنه،منو از پا در آورده،انشالله هر چه سریعتر برادرم از قونیه برمیگرده و خیالم کمی راحت میشه》

عثمان و همرزمانش از طریق بردن شراب، شب هنگام به قلعه نفوذ می کنند.یکی از جنگجویان لباس راننده ارابه را پوشیده که صبح همان روز به او رشوه داده بودند و بقیه آنها در بشکه های شراب پنهان شده اند.
عثمان یکی از سربازان قلعه را می کشد و لباس او را پوشیده وارد اتاق تکفور یورگو پلاس می شود.تکفور بعد از شناختن عثمان حیرت می کند که او برای چه مخفیانه وارد قلعه شده است.
عثمان برای او توضیح میدهد که تیرهایی که برای کشتن او انداختند بیرون از قلعه به برادرش آیبرس خورد و تاوان نجات جان او را آیبرس داد. تکفور متفکر می گوید:《میان چه نقشه ای افتاده ایم عثمان؟》
عثمان پاسخ می دهد:《بیرون دنبال این خیانت نگرد تو با خیانت محاصره شدی》
سپس از او می پرسد که بیش از همه به چه کسانی اعتماد دارد؟یورگوپلوس می گوید به همسرش و فرمانده کالونوز کار دستگیری خیانتکاران را با آنها پیش میبرد.عثمان قبول نمیکند و از او درخواست میکند که ملاقاتشان را به هیچ کس نگوید و اجازه بدهد سربازان عثمان در قلعه با لباس سربازان رومی حضور داشته باشند و عاملین خیانت را پیدا کنند.

یورگوپلوس میپذیرد و به عثمان برای خروج از اتاق کمک می کند.
هلنا وارد اتاق یورگوپلوس شده و از او میخواهد بابت اطلاعاتی که به او میخواهد بدهد جانش را ببخشد.تکفور قبول میکند.هلنا به تکفور می گوید که با چشمان خودش دیده که پرنسس صوفیا به او خیانت می کند.تکفور با عصبانیت به اتاق صوفیا می رود و او را در آغوش کالونوز می بیند.او میخواهد با خنجر صوفیا را بکشد.کالونوز مانع میشود و تکفور را با دستان خالی خفه می کند.صوفیا و کالونوز جسد تکفور را از ارتفاع به پایین پرت می کنند.جسد مقابل پای عثمان و یکی از دوستانش می افتد.
دوست عثمان که یکی از جنگجویان دلیر است میترسد و از او میخواهد که از قلعه بروند تا مرگ تکفور به گردن آنها نیافتد.ولی عثمان قبول نمیکند و می گوید که تا کارشان تمام نشده از آنجا نمی روند.

دو زنی که عثمان را نجات داده بودند در لباس خدمتکار وارد اتاق صوفیا شده اند و در حال گشتن اتاق هستند.صوفیا هنوز در اتاق نیست و زمان کمی برایشان مانده است.عثمان وارد اتاق صوفیا میشود و دختری که نجاتش داده را میشناسد.
ولی متوجه میشود که جسد تکفور از آن اتاق به پایین پرت شده و فکر می کند کشتن تکفور کار آن دو است.
عثمان می گوید:《من فکر میکردم تو یه فرشته ای.تو واقعا کی هستی؟》
دختر از او میخواهد از آنجا برود ولی وقتی او قبول نمی کند او و همراهش با خنجر به عثمان حمله می کنند.عثمان دست یکی از آن دو می گیرد و خنجر روی گلویش می گذارد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا