خلاصه داستان قسمت ۴۶۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۶۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۶۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
فکرت و چتین کلبه چوبی وهاب را به خوبی می گردند اما هیچ چیزی پیدا نمی کنند همه کشوها خالیه. فکرت از زیر تخت وهاب صندوقچه فلزی پیدا میکنه که با قفلی درش بسته است. فکرت با تعجب به چتین میگه ببین این مردک هم صندوق شخصی داره و با اسلحه قفل را میشکنه و با تعجب به صندوق نگاه میکنه و می بینه یکسری از وسایل های زلیخاست با یک عکس و مقداری از موهای او. فکرت حسابی جا میخوره و می گه این مرتیکه معلوم نیست چند بار رفته عمارت سپس همانجا منتظر وهاب میشینن. شرمین و فسون به رستوران چولک خان میرن و با همدیگه قهوه میخورن. برای اینکه سر به سر شرمین بزاره بهش میگه رستوران خیلی قشنگیه نه؟ شرمین تایید میکنه و میگه آره اگه یه خورده به سر و وضعش برسه یکی از قشنگ ترین رستوران های چکوروا میشه. فسون بهش میگه بزار هر وقت که ازدواج کردی خودت به اینجا سر و سامان بده شرمین گردن کج میکنه و میگه ای بابا فسون دوباره شروع کردی! ازدواج چیه آخه!
فسون شروع به صحبت کردن می کنه تا ببینه مزه دهن شرمین چیه که سپس بهش میگه خوب راستش میدونی فسون همچین چیزی امکان داره باشه و حتی خیلی هم خوب میشه چون اینجوری دیگه فکرت و زلیخا نمیتونن به ما نزدیک بشن و اذیتمون کنند. فسون لبخند می زنه و می گه بلاخره تونستم از تو اعتراف بگیرم سپس ادامه می ده و می گه آره بابا کی میتونه جلوی چولک خان وایسه و رو حرفش حرف بزنه! بتول در حال نگاه کردن به اسناد و یک سری از مدارک است، چولک پیشش میره و دست روی شونش میذاره و می گه دیگه از این ادکلن هایی که الان زدی نزن بتول تعجب میکنه و میگه نفهمیدم یعنی چی؟ چولک میگه از عطرهایی با رایحه ی گل ها استفاده کن بیشتر بهت میاد سپس شب زود نرو خونه بمون با هم دیگه شام بخوریم. بتول تایید میکنه و میگه باشه نمیرم و بعد از رفتن چولک خوان حسابی چندشش میشه و نمیدونه چه جوری از این مخمصه بیرون بیاد. چولک با دیدن شرمین و فسون خودش را خوشحال نشون میده و سر میز آنها میره و بهشون میگه اگه وقت دارین باهم یه قهوه بخوریم آنها هم قبول میکنند.
شب وهاب به کلبه چوبیش میره و با باز کردن در با فکرت و چنین روبرو میشه که به طرفش اسلحه گرفتن و جا می خوره و ازشون میپرسه اینجا چه خبره؟ تو خونه من چیکار میکنین؟ مردک باز دوباره واسه چی اومدی؟ فکرت با عصبانیت ازش میپرسه چه جوری مو زلیخا را بریدی؟ وقتی خواب بود؟ سپس دستمال گردنش را بهش نشون میده و میگه این چیه و با عصبانیت بهش میگه تو مزاحم زنها میشی مرتیکه؟ به خاطر مزاحمت هایی که برای زلیخا پیش آوردی همینجا میکشمت و چالت می کنم اما یه فرصت داری اونم اینکه درباره هاکان کوموش عقلو حرف بزنی وهاب وقتی میبینه صندوقش را باز کرده به هم میریزه و مدام سراغ صندوقش را می گیره و بهش میگه من اونو با بدبختی جمع کردم چیکارش کردی؟ صندوقمو پس بده فکرت هم بهش میگه اگه صندوقتو میخوای باید حرف بزنی. میدونم هاکان کومش عقلو همان مهمت کاراست هرچه درباره اش می دونی باید بگی. غفور میزنه زیر حرفش و میگه من حالا یه دروغی گفتم اما فکرت باور نمی کنه و میگه فقط می خوام دربارهاش اطلاعات بدی بهم.
وهاب هیچ حرفی نمیزنه مدام سراغ صندوقش را میگیره فکرت با عصبانیت بهش میگه اگه صندوقتو میخوای باید حرف بزنی. غفور به آشپزخانه میره و ازشون غذا میخواد فادیک با عصبانیت بهش میگه غذا نداریم داداش غفور الان زمان غذا نیست. اما غفور بهش میگه خوب من گشنمه الان باید چه کار کنم؟ جوریه از غفور طرفداری میکنه و میگه این چه طرز حرف زدن با سرکارگر بزرگه؟ فکر کردی کار آسونی داره؟ به همه مزرعه ها سر زدن؟ این همه کارگر را مدیریت کردن؟ و براش غذا میاره سر میز شام غفور با راشد دوباره بحثشون میشه و راشد از اونجا میره. فکرت در کارخانه به چتین میگه پاسپورتت همراته دیگه آره؟ چتین تایید میکنه و اسلحه هاشونو در کشوی میز کار فکرت میذارن. فردای آن روز غفور راشد را میبینه که نشسته و ازش میپرسه که چرا اینجا نشستی و کار نمی کنی؟ راشد بهش میگه لطفیه خانم بهم گفتند کار نکنم تا بهم فشار نیاد مشکل داری برو به خودش بگو.
غفور میگه نه من مشکلی با او ندارم مشکل من با توعه. زمانی که باند پاتو باز کنی اون موقع من میدونم با تو جوریه از آشپزخانه بیرون میاد و بهش میگه راشد تا کی میخوای اینجوری بشینی برای این می پرسم که کی پولمو می خوای بهم بدی؟ منظورم قرضیه که بهت دادم البته طلا هم قبول می کنم سپس به داخل آشپزخانه میره. لطفیه روز سخنرانی و معرفیش فرارسیده و حسابی استرس داره زلیخا او را دلداری میده و میگه همه چیز خوب پیش میره غصه نخور مثل همیشه عالی برگزار میکنی. فکرت به عمارت زنگ میزنه و به زلیخا خبر میده که با چتین دارن میرن بیروت زلیخا نگران میشه و میگه من ازت خواستم که درباره اش تحقیق کنید اما چرا داری میری اونجا؟! خیلی خطرناکه! فکرت بهش میگه راه دیگه ای نیست باید بریم اونجا تا ببینیم مهمت کارا کیه؟ زلیخا ازش می خواد تا مراقب خودشون باشه فکرت از این توجه او خوشحال میشه و لبخند میزنه.
سپس به طرف بیروت حرکت می کنند. وقتی به آنجا می رسد به یک قهوهخانه میرن و به صاحب آنجا به اسم کاتالی میگن که از طرف وهاب اومدن همان موقع کاتالی به وهاب زنگ میزنه و وهاب بهش میگه اونا از داداشی های نزدیک منن هرچی میخوان بده کاتالی ازش میپرسه چی میخوان؟ وهاب به صورت رمز میگه لباس عروس سفید بدون زیر دامنی بهشون بده کاتالی تعجب می کنه و می گه واقعاً مطمئنی؟ او میگه آره. کاتالی آنها را به یک کتابخانه فروشی میبره و یه روزنامه بهشون میده که تو روزنامه عکس مهمت کارا چاپ شده و به زبان فرانسوی نوشته هاکان کورتاش اوغلو همان موقع درگیری رخ میده و صاحب کتابخانه میگه باز جنگ شروع شد….
بیشتر بخوانید:
(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا