خلاصه داستان قسمت ۴۹۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۹۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۹۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۹۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

تلفن عمارت زنگ میخوره که زلیخا تلفنو جواب میده و متوجه میشه که سه ساعت پیش لطفیه از شهرداری اومده بیرون بعد از گذاشتن تلفن با استرس و نگرانی میگه یه ربع طول میکشه تا اینجا پس کجاست؟ چرا نیومده؟ هاکان سعی میکنه آرومش کنه و میگه حتماً کاری واسش پیش اومده کمی دیرتر میاد. شاید هنوز حاضر نشده تو خودتو ناراحت نکن زلیخا با نگرانی میگه من میترسم یه وقت چولاک بلایی سرش نیاورده باشه! از مقامات چوکوروا به زلیخا میگن این اتهام خیلی سنگینه زلیخا خانم اگه مطمئنین به پلیس اطلاع بدیم. غفور به همراه اهالی عمارت در حیات ایستادند و درباره نبود لطفیه صحبت می کنند. جوریه بهشون میگه حتما اونو کشتن راشد بهش میگه خدا نکنه زبونتو گاز بگیر آبجی جوریه! غفور بهش میگه این چه فکریه دیگه! فکرت مریضه ها! جوریه بهشون میگه خوب چند ساعته اصلا پیداش نیست حتماً یکی اومده گردنشو زده انداخته! آنها در حال بحث کردن هستند که شرمین و بتول به همدیگه میگن انگاری هنوز عقدو جاری نکردند و پیش جوریه و بقیه افراد عمارت میرن. شرمین از جوریه میپرسه که چی شده؟

اتفاقی افتاده؟ جوریه بهش میگه که لطفیه خانم نیست شرمین جا میخوره و میگه یعنی چی که نیست؟ جوریه میگه نیست دیگه هیچکس ازش خبر نداره و اینجا هم هنوز نیومده و به سمت داخل عمارت میره. شرمین و بتول میگن ایشالله که یه بلایی سرش اومده و این عقد صورت نمیگیره و با خوشحالی از اونجا میرن. از ژاندارمری به رستوران حشمت میرن سپس بهش میگن که از شما شکایت شده و باید باهامون به ژاندارمری بیاین. حشمت جا میخوره و میگه آخه یعنی چی؟ کی از من شکایت کرده؟ واسه چی باید بیام؟ کمیسر میگه همه چیز توی پاسگاه مشخص میشه و بهش دستبند میزنن و با خودشون میبرن. اوستا رحمت با دوستانش جلوی آرایشگاه نشستن و درباره گم شدن لطفیه حرف میزند و بهشون میگه که انگاری حشمت چولاک خان یه بلایی سرش آورده وقتی ازش میپرسن که چرا اون باید همچین کاری بکنه؟ اوستا رحمت میگه یه ساختمون غیرقانونی تو رستوران انگار ساخته بود لطفیه هم میره اونجا و اون ساختمان را تخریب میکنه اونم روش اسلحه میکشه و تهدیدش میکنه که به سزای اعمالش میرسونتش، معلوم نیست چیکار کرده باهاش که چند ساعت هیچکس ازش خبر نداره.

غفور و راشد به بازار چوکوروا رفتند و هر کدام شان دارند ماجرای لطفیه را برای اهالی تعریف می کنند و هر کدامشان میگن که همه چیز برای مراسم عقد خان خانم آماده بود اما متوجه شدیم که چند ساعته لطفیه خانوم خبری ازش نیست هر جا رو گشتیم پیداش نکردیم و کسی هم ازش خبر نداشت معلوم نیست این چولاک خان چیکار کرده و چه بلایی سرش آورده سپس شروع میکند از تعریف کردن از لطفیه خانم‌. حشمت در دادستانی به دادستان میگه باور کن این کار من نبوده من روحمم خبر نداره و نمیدونم که چه اتفاقی افتاده من بی تقصیرم این زلیخا از روی دشمنی که با من نداره همچین حرفی اومده زده! دادستان بهش میگه باشه زلیخا هیچی چرا وقتی اومده بود ملک غیر قانونیتو تخریب کنه سمتش اسلحه گرفتی و تهدیدش کردی؟ حشمت میگه من عصبانی بودم و یه چیزی گفتم ولی هیچ وقت همچین کاری نمی کردم. حشمت وقتی میبینه اونا قبول نمی کنند و راضی نمیشه به دادستان میگه که تو کارتو بلد نیستی باید همچین کاری بکنی و باهاش کمی تند برخورد میکنه.

دادستان بهش میگه که مواظب حرف زدنت باش و بفهم که با دادستان چه جوری باید صحبت کنی! اما حشمت با عصبانیت میگه کارتو درست انجام بده تا اینجوری حرف نزنم باهات دادستان دستور میده تا زمانی که لطفیه پیدا نشده او را بازداشت کنند. حشمت را وقتی به سمت بازداشتگاه میبرند زلیخا او را میبینه و پیشش میره و بهش میگه که باهاش چیکار کردی بی شرف؟ چه بلایی سرش آوردی؟ کجاست؟ حشمت میگه که کار من نبوده و من هیچ کاری انجام ندادم اما زلیخا باور نمیکنه هاکان تمام تلاشش میکنه تا زلیخا را آروم کنه.

۶ ساعت قبل:

لطفیه به همراه دستیارش از شهرداری بیرون میاد و آنها در حال تمرین کردن برای خواندن خطبه عقد بودن. لطفیه خیلی استرس داره و میگه اولین عقدیه که می خوام شرکت کنم و متنشو بخونم خیلی استرس دارم میترسم که خراب کنم. دستیارش بهش دلداری میده و میگه خیلی هم متنی که آماده کردین خوب بود خیالتون راحت باشه از پسش بر میاید. او سوار ماشین خودش میشه که دستیارش میگه ای کاش با ماشین شرکت می رفتین! لطفیه میگه یه ربع بیشتر راه نیست تا عمارت مگه قبلا چه جوری می رفتم و میومدم؟ نمیخواد خودم میرم. سپس سوار ماشین میشه و به طرف عمارت حرکت میکنه و تو راه مدام متنی که میخواد بگه را تمرین میکنه. وهاب در گاراژ عبدالقدیر نشسته که مامور های پاسگاه به اونجا میان تا وهاب را با خودشان ببرند. وهاب وقتی متوجه مامور ها میشه از پنجره فرار میکنه و به سمت جاده میره سپس یه ماشین تو جاده میبینه و جلوشو میگیره که متوجه میشه لطفیه هستش.

او ازش میخواد تا حرکت کنه چون مامور ها دنبالشن! لطفیه می‌پرسه که مگه کاری کردی که داری فرار می کنی؟ وهاب میگه آره یه کارایی کردم لطفیه اول حرکت نمیکنه و ازش میخواد تا خودشو معرفی کنه اما وهاب اسلحه میگیره سمتش و میگه من دیوونم نزار کاری کنم پشیمون بشم سپس یه مسیری را باهم میرن. بعد از چند دقیقه وهاب میخواد تا ماشین را نگه دارد و لطفیه را تو جاده میزاره و با ماشین میره. لطفیه با خودش میگه حالا من چه جوری به عمارت برسم؟ و بعد از یه مسیر طولانی که پیاده میره بالاخره ماشینی را میبینه و ازش میخواد تا او را به دادستانی ببره.

زلیخا و هاکان در حال حرف زدن با دادستان هستند که یکدفعه لطفیه به اونجا میاد. زلیخا او را در آغوش می گیرد و ازش میپرسه که چه اتفاقی افتاد؟ کجا بود؟ لطفیه ماجرا را برای آنها تعریف می کند. حشمت آزاد میشه که پیش آنها میاد و به زلیخا میگه همینو میخواستی آره؟ که منو بی آبرو کنی؟ هاکان جلو میاد و میگه کشش نده سپس به سمت عمارت میرن….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا